از همه چی و همه جا
 
 

یه روز یه زن و مرد ماشینشون تصادف ناجوری میکنه و هر دو ماشین به شدت داغون میشه، ولی هر دو نفر سالم میمونن.
 
وقتی که از ماشینشون پیاده میشن و صحنه تصادف رو میبینن، مرد میگه:
 
- ببین چیکار کردی خانم! ماشینم داغون شده!
 
- آه چه جالب، شما یه مرد هستید!
 
مرد با تعجب میگه:
 
- بله، چطور مگه؟
 
- چقدر عجیب! همه چیز داغون شده ولی ما دو نفر کاملاً سالم هستیم!
 
- منظورتون چیه؟
 
- این باید نشونه ای از طرف خدا باشه که اینجوری با هم ملاقات کنیم و آشنا بشیم!
 
مرد با هیجان زیادی میگه:
 
- اوه بله، کاملاً موافقم! این حتماً نشونه خوبیه!
 
زن دوباره نگاهی به ماشین میکنه و میگه:
 
- یه معجزه دیگه! ماشین من کاملاً داغون شده ولی این بطری مشروب کاملاً سالمه! این یعنی باید این آشنایی رو جشن بگیریم!
 
- بله بله، حتماً همینطوره! کاملاً موافقم!
 
زن در بطری رو باز میکنه و به طرف مرد تعارف میکنه، مرد هم بطری رو تا نصف سر میکشه و برمیگردونه به زن.
 
ولی زن در بطری رو میبنده و دوباره برمیگردونه به مرد! مرد با تعجب میگه:
 
- مگه شما نمینوشین؟
 
زن با شیطنت خاصی میگه:
 
- نه عزیزم، فکر کنم الان بهتره منتظر پلیس باشیم!!

ارسال شده در تاریخ : چهار شنبه 18 / 10 / 1391برچسب:داستان کوتاه,داستان آموزنده,داستان, :: 20:28 :: توسط : M A

شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع  وگریه و زاری بود.

 

 

در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را،  بالای سرش دید، که  با تعجب و  حیرت؛  او را،  نظاره می کند !

استاد پرسید : برای چه این همه  ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟

شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و  برخورداری از لطف خداوند!

استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟

شاگرد گفت : با کمال میل؛  استاد.

استاد گفت : اگر مرغی را، پروش دهی ، هدف تو  از  پرورشِ آن  چیست؟

شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .

استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟

شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!

استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!

شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و  با ارزش تر ، خواهند بود!

استاد گفت :

پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!

همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.

تلاش کن تا آنقدر  برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با   ارزش شوی

تا  مقام و لیاقتِ  توجه، لطف و  رحمتِ  او را، بدست آوری .

خداوند از  تو  گریه و  زاری نمی خواهد!

او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و  با ارزش شدن را می خواهد و می پذیرد

« نه ابرازِ ناراحتی و گریه و  زاری را.....!!!»

 

 


ارسال شده در تاریخ : پنج شنبه 9 / 6 / 1391برچسب:داستان کوتاه,داستان آموزنده, داستان, :: 1:46 :: توسط : M A

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد

درباره وبلاگ
به وبلاگ لــمــراســـــــک خوش آمدید
آخرین مطالب
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان علمی، فرهنگی و آدرس lemrask.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته. در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->



آمار وبلاگ:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 49
بازدید کل : 57944
تعداد مطالب : 85
تعداد نظرات : 8
تعداد آنلاین : 1